از شمارۀ

دیدار، جایی در موسیقی

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

راندن در جاده‌ی دوطرفه

نویسنده: فرزانه آگاه

زمان مطالعه:6 دقیقه

راندن در جاده‌ی دوطرفه

راندن در جاده‌ی دوطرفه

سال‌هاست که برای موجودی در شکمم لالایی می‌خوانم. روزهایی که از اضطراب لبریزم یا از غم مچاله شده‌ام برای کودکم، که ترجیح می‌دهم دختر باشد، لالایی می‌خوانم تا آسوده شوم. او نیز در کنار من طغیان می‌کند؛ برایش می‌خوانم تا آرام شود همان‌گونه که من در کودکی چشم‌هایم مهار می‌شدند و به خواب می‌رفتم.

 

راستش من چندان خاطره‌ای از کودکی‌ام ندارم. خاطرات من، تصورات دیگران از فرزانه‌ی دوساله یا سه‌ساله بوده. تعریف می‌کنند که در سرهمی آبی‌نفتی‌ای که مادربزرگم برایم بافته بود چه‌قدر خوش‌حال بودم و از ته دل می‌خندیدم؛ یا بعدترها که تازه زبان باز کرده بودم، دائماً و به‌شکلی طاقت‌فرسا عالم و آدم را زیر سوال برده و می‌پرسیدم: «این چیه؟» که احتمالاً در مقاطعی مادرم را به ستوه آورده‌ام.

 

می‌گفتند که از نمکی‌ها می‌ترسیدم که مبادا خانواده من را با کیسه‌ای نمک معاوضه کنند. عادت داشتم با لاله‌ی گوش مادرم بازی کنم و با الفاظی نامفهوم تلاش می‌کردم خودم را به انسان‌ها بشناسانم و بگویم فرزانه‌ آگاهم، ولی تلاش باطلم به این بسنده می‌کرد که به سمع‌شان برساند «صد‌وده آقای دکتر!»

 

و من مجموعه خاطراتی دارم از جزئیاتی که اطرافیانم در ذهنم کاشته‌اند. گاهی از لابه‌لای عکس‌هایم به‌زحمت خاطره‌ها را بیرون می‌کشیدم و دلم به همان‌ها خوش بود.

 

در این میان موسیقی، یگانه عنصری بود که یادهای حقیقی را برایم زنده می‌کرد. زمان‌ها و مکان‌ها را قید نمی‌زدم، اما احساساتی که به من منتقل می‌شد هرگز رنگ نمی‌باخت. قادر بودم بارها و بارها خاطره‌ای را که دیگر جرئیات آن سرسوزنی در سرم جای نداشت، زندگی کنم. با موسیقی‌های کودکی‌ام می‌توانستم غلت بزنم به خاطرات خوب؛ درش را شش‌قفله کنم و چرت قیلوله‌ای در آن بزنم تا گریزگاهی باشد از درشتی ایام.

 

تا پنج‌سالگی فکر می‌کردم تمام دنیا همان خانه‌ی کوچکی چوبی گوشه‌ی اتاقم است که پدر برایم ساخته بود. همه به سازم می‌رقصیدند. شب‌ها که می‌رسید برایم لالایی می‌خوانند؛ مادرم لای‌لایی سرمی‌داد و به اقسام گونه‌های گیاهی و تصدق‌ها تمسّک می‌جست تا مرا بخواباند. تمامی این‌ها از همان وزن و لحن لای‌لایِ ابتدایی تجاوز نمی‌کرد. تا همین حالا وزن، همان وزن است و تصدق‌ها همان.

 

عموماً لالایی در ذهن ما مادری را به تصویر می‌کشد که برای کودکش می‌خواند، اما برای من پدرم بیش‌تر از هرکس لالایی خواند به وقت خواب. تصنیف‌هایی سرمی‌داد، که نه تنها منِ پنج‌ساله، بلکه اهالی محل را خواب می‌کرد.

 

شب یک: وقتی دیگر پنج‌ساله‌ها در حال شمارش گوسفندها بودند من باید غصه‌ی نیستانی را می‌خوردم که یک‌شب آتش در آن افتاد. پدر می‌خواند: نی به آتش گفت، کین آشوب چیست؟ و من حالا در آستانه‌ی بیست‌سالگی از زندگی‌ام می‌پرسم: کین آشوب چیست؟

 

شب دو: آن‌شب نفس پدر پیک سحری بود و وقتی می‌رسید به دم‌نزدن از عشق، پدرم می‌خواند: من نتوانم، نتوانم، نتوانم... . همین حوالی بود که من خوابم می‌برد و مابقی آهنگ را هیچ‌وقت نمی‌شنیدم.

 

پنج‌سالگی که گذشت، دیگر برادر کوچکی هم داشتم و همه‌ی توجه‌ها برای من نبود. باید به شب‌های بدون لالایی عادت می‌کردم. تابستان‌ها باروبندیل می‌بستم و به خانه‌ی مادربزرگ روانه می‌شدم تاشاید نازم را آن‌جا بخرند و برایم لالایی بخوانند. شب‌ها از آن قرار بود که در حیاط بخوابیم. من یک‌ساعت پیش از خواب، رخت و لحاف را پهن می‌کردم تا خوب خنک شود. مادربزرگ پس از زمزمه‌ای زیر لب زودخوابش می‌برد و من باز از شنیدن لالایی باز می‌ماندم.

 

آسمان خانه‌ی مادربزرگ بی‌ستاره‌ترین آسمان بود و من را با ترس از سوسک‌های حیاط تنها می‌گذاشت. نه خواب مرا می‌برد و نه جرئت آن داشتم که از زیر لحاف بیرون بیایم. پلک‌هایم را محکم فشار می‌دادم تا نگاهم به جن‌های داخل انباری که خیال داشتند گوشت تنم را میان خود تقسیم کنند گره نخورد. به این ترتیب تقلا می‌کردم چندی از لالایی‌های پدر را دست‌وپاشکسته بخوانم و خودم را خواب کنم.

 

با هر موسیقی کودکی تکه‌ای از پازل خاطراتم را کامل می‌کردم و بزرگ می‌شدم. در دبیرستان نظاره‌گر عده‌ای بودم که دائماً به مسابقات فرهنگی و المپیادهای ادبی چنگ می‌انداختند و من با خود می‌گفتم لابد خیلی بی‌کار هستند! اما ته دلم می‌خواستم من هم گوشه‌ای از این تکاپو را به زندگی‌ام  راه بدهم. لیست مسابقات را بالاوپایین می‌کردم تا آن‌چه باب دل و البته‌ توانایی‌ام هست بیابم که مردمک‌ها بر روی «لالایی‌خوانی» از حرکت ایستاد. به خودم جرئت عرض اندام دادم و در آن شرکت کردم. قرار بر این بود که برای لالایی‌‌ای قدیمی از جنوب خراسان که نامش «مندسِین نامراد» بود، آماده‌ی مسابقه شوم. متن لالایی را در لحظه نخواندم؛ آن را تا کردم و در کیفم گذاشتم تا در خانه به سراغش روم. این‌طوری ذوفش هم بیش‌تر بود. وقتی به خانه رسیدم کاغذ را بیرون کشیدم. نمی‌دانستم باید با چه لحنی بخوانم و با گویش محلی آن هم قرابتی نداشتم. هرطور بود شروع کردم و به خطوط انتهایی که رسیدم بی‌محابا برای مندسین اشک ریختم.

 

نمی‌دانم چرا باید برای یک پسر لاتی که رفته بود پی اوباشی با پسرعموهاش و توسط ضربات چاقوی آن‌ها کشته شده و حالا مادر بی‌چاره‌اش را در سوگ گذاشته بود، اشک بریزم! برای داغ مادر محمدحسین اشک ریختم و در تنهاییش به دنبال آرام‌کردن خودم بودم. گویی قرار بود خودم پیکر مندسین را در گور بخوابانم و با لباس خونینش خاک‌ها را برسرم آوار کنم. این مرثیه برای خواباندن کودکان در شباهنگام، بی‌نهایت حزن‌آلود بود.

 

به این فکر کردم کدام لالایی حزن‌آلود نبوده؟ مادر مندسین ناله سر می‌داد تا پسر گوربه‌گورش را آرام کند یا خودش را؟ متقابلاً هردو آرام می‌گرفتند. مندسین در گور و مادرش بر سر گور. به یاد خودم افتادم که برای آن موجود ناشناخته در شکمم لالایی می‌خواندم. خیال کردم شاید لالایی می‌خواند تا خود را آرام کند. رنج آدمی‌زاد که تمامی ندارد. از ملالش خوانده تا دست کم آن را با دیگری شریک شود. همان‌طور که مرا آرام کرده بود.

 

روزهای لالایی‌خوانی برایم نقطه‌‌ی قرار شده بود. لالایی‌های مختلف را گرد هم می‌آوردم و در دفتری یادداشت می‌کردم. آن دفتر برایم مثل عکسی قدیمی شده بود که نگاتیوهایش نیست شده و نسخه‌ی دیگری از آن موجود نیست. دانه‌به‌دانه‌شان را حفظ می‌کردم تا برای خواباندن بچه‌ها در هرکجا آماده باشم. فکر می‌کردم اگر با صدای خودم برای‌شان بخوانم قشنگ‌تر می‌شود و زودتر می‌خوابند. و زود هم می‌خوابیدند. البته ممکن است وقتی بزرگ‌ شوند اعتراف کنند خوابیدن را به شنیدن صدای من ارجح می‌دانستند.

 

دلم می‌خواست به‌اندازه‌ی تمام کودکانی را که شب‌ها بدون لالایی به خواب می‌روند لالایی داشته باشم. دلم ‌می‌خواست آسمان قرمز و کیپ گرفته بود. نم برفی هم می‌بارید. فرزند کوچکم که همان سرهمی آبی‌نفتی را به تنش پوشانده بودم روی پاهایم آرام تکان می‌دادم و زیر لب لالایی می‌خواندم. که لالایی‌خواندن، راندن در یک جاده‌ی دو طرفه است.

فرزانه آگاه
فرزانه آگاه

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.